تغافل پسندیده

ساخت وبلاگ
مردی از انصار خدمت پیامبر خدا(ص)آمد و عرض کرد:من خانه ای در فلان محل خریده ام و نزدیک ترین همسایه ام آدمی است که امید خیری از او ندارم و از شرش خاطر جمع نیستم.رسول خدا(ص)به علی(ع)،سلمان،ابوذر،و《راوی می گوید:چهارمی شاید مقداد باشد》دستور فرمود که با صدای بلند در مسجد فریاد زنند که هر کس همسایه اش از آزار او آسوده نباشد ایمان ندارد؛آنان نیز در مسجد سه بار فرمایش حضرت را با صدای بلند به مردم اعلان کردند.سپس حضرت با دست اشاره کرد و فرمود:چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب،همسایه محسوب می شود. تغافل پسندیده...
ما را در سایت تغافل پسندیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enyazemrooza بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 19:13

امام صادق(ع)فرمود:مردثروتمندی با لباس‌های نو و پاکیزه خدمت پیامبرخدا(ص)آمد و کنار آن حضرت نشست.پس از او مردی درویش با جامه‌های ژولیده و چرکین وارد شد و پهلوی آن مرد نشست.مرد توانگر جامه خود را از زیر ران او کشید و جمع کرد.پیامبرخدا(ص)به او فرمود:ترسیدی چیزی از فقر او به تو برسد؟عرض کرد:نه.فرمود:ترسیدی از دارایی تو چیزی به او برسد؟عرض کرد:نه.فرمود:ترسیدی لباست را کثیف کند؟عرض کرد:ای پیامبر خدا!من همدمی《شیطانی》دارم که هر کار زشتی را در نظرم زیبا جلوه می‌دهد و هر کار خوبی را برایم زشت می‌نمایاند؛اکنون نصف مال خود را به این مرد بخشیدم! پیامبر خدا(ص)به آن تهی دست فرمود:تو می‌پذیری؟عرض کرد:نه.مرد ثروتمند به او گفت چرا؟گفت:می‌ترسم حالتی که به تو راه یافت به من هم راه یابد.منبع:کافی جلد ۲ صفحه ۲۶۲. تغافل پسندیده...
ما را در سایت تغافل پسندیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enyazemrooza بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 19:13

در بعضی از روایات،وارد است که زمانی بنی اسرائیل درختی را پرستش می‌کردند،عابدی قصد نمود تا آن درخت را قطع نماید بدین سبب تبری برداشت و قصد درخت کرد.در راه شیطان به او برخورد و او را منع نمود،ولی عابد به او اعتنایی نکرد و روانه شد،شیطان مجدداً او را ممانعت نمود،پس عابد شیطان را گرفت و بر زمین زد،بر سینه او نشست و تا سه روز همین معامله را با شیطان کرد.شیطان چون دید که عابد از این قصد دست بردار نیست،به او گفت:من روزی دو دینار برای تو می‌آورم تا کمک معاش تو باشد و در عوض دست از بریدن درخت بردار!عابد قبول کرد.از آن پس عابد روزی دو دینار از زیر سجاده خود برمی‌داشت صرف معاش خود می‌نمود.چند روز بدین منوال گذشت؛ولی پس از آن دیگر پولی ندید،لذا عصبانی شد و تبر را برداشت و روانه درخت شد،شیطان به او رسید و او را ممانعت کرد،ولی عابد اطاعت نکرد این دفعه شیطان عابد را بر زمین زد و بر سینه او نشست و گفت:اگر از این قصد باز نگردی سرت را قطع می‌نمایم،عابد گفت:دست از من بردار و حکمت این مطلب را برای من بگو.چرا که در دفعات قبل من تو را به زمین می‌زدم و در این مرتبه تو مرا،شیطان گفت:در دفعات سابق،غضب تو برای خدا بود اما در این بار برای خود بود.لذا من بر تو غالب شدم.《منبع:ریاض الحکایات،ص۱۶》 تغافل پسندیده...
ما را در سایت تغافل پسندیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enyazemrooza بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 19:13